نخستین درس مهم - زن نظافتچى
من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر
جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد
حتماً قصد شوخى کردن داشته است.... سؤال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه
دانشکده را نظافت میکند چیست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم.
زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را
از کجا باید میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را
بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد
سؤال کرد آیا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد
گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات خواهید
کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر
تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام.
جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد
حتماً قصد شوخى کردن داشته است.... سؤال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه
دانشکده را نظافت میکند چیست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم.
زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را
از کجا باید میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را
بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد
سؤال کرد آیا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد
گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات خواهید
کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر
تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام.
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
دومین درس مهم - کمک در زیر باران
یک شب، حدود ساعت 5/11 بعدازظهر، یک زن
مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که
میبارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله
نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از
روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک
به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه 1960 و اوج
تنشهاى میان سفیدپوستان و سیاهپوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن
سیاهپوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد؛ بعد مسیرش را
عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آنجا یک تاکسى براى زن گرفت و او را
کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که
میبارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله
نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از
روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک
به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه 1960 و اوج
تنشهاى میان سفیدپوستان و سیاهپوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن
سیاهپوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد؛ بعد مسیرش را
عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آنجا یک تاکسى براى زن گرفت و او را
کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد
جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود
که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش
آوردهاند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:
«از شما به خاطر
کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها
لباسهایم، که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات
سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظههاى زندگى همسرم و
درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه
خداوند براى شما به خاطر کمک بیشائبه به دیگران دعا میکنم.»
جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود
که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش
آوردهاند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:
«از شما به خاطر
کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها
لباسهایم، که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات
سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظههاى زندگى همسرم و
درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه
خداوند براى شما به خاطر کمک بیشائبه به دیگران دعا میکنم.»
ارادتمند؛ خانم ....
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
سومین درس مهم - همیشه کسانى که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى
امروز نبود، پسر 10 سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.
خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
امروز نبود، پسر 10 سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.
خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: 50 سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر
شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با
بیحوصلگى گفت: 35 سنت
شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با
بیحوصلگى گفت: 35 سنت
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت...
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت...
پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، 15 سنت براى او انعام گذاشته بود!
یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى
براى انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى
خورده بود!
براى انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى
خورده بود!
******* ******* *******
چهارمین درس مهم - مانعى در مسیر
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را در یک جاده اصلى قرار داد. سپس
در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى
از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور
زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه
گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هیچیک از آنان کارى به
سنگ نداشتند!
در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى
از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور
زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه
گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هیچیک از آنان کارى به
سنگ نداشتند!
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین
گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل
دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى
که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد
متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از
سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ
را از جاده کنار بزند.
گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل
دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى
که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد
متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از
سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ
را از جاده کنار بزند.
آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم!
هر مانعى = فرصتی
******* ******* *******
******* ******* *******
تاریخ : پنج شنبه 89/2/2 | 2:0 عصر | نویسنده : پویه همدم | نظرات ()
تاریخ : پنج شنبه 89/2/2 | 1:55 عصر | نویسنده : پویه همدم | نظرات ()
بلاخره تکه ای از بهشت را دیدم تکه نه که تکه هایی از ان را .
نجف و کاظمین و کربلا ........
وای که چه حالی داشت ......................
نجف و کاظمین و کربلا ........
وای که چه حالی داشت ......................
تاریخ : پنج شنبه 89/2/2 | 1:49 عصر | نویسنده : پویه همدم | نظرات ()
گروهی از کارکنان میانسال که سابقا با
یکدیگر هم کلاس بودند ، دور هم جمع شدند
تا نزد استاد پیشین خود رفته و پای
صحبتهای او بنشینند . اواز دیدن
شاگردان خود ابراز خوشحالی زیادی کرد .
بزودی صحبتهای آنان به مباحث استرس در
محیطهای کار و زندگی کشانده شد . مدرس فقط
لبخندی به آنان زد و به سمت آبدار خانه رفت
و شروع به چیدن فنجانهای مختلف بر روی
پیشخوان شد از فنجان پلاستیکی تا چینی
گرفته و ارزان قیمت تا گرانبها و لوکس
استادبه سر جلسه برگشت و به
شاگردان سابقش پیشنهاد کرد که هر یک
به
آبدارخانه رفته و با فنجانی آب برگردند .
او به آنان گفت : " همانطوری که انتظار
داشتم ، همگی لیوانهای گرانبها را
برداشتید و تمام فنجانهای ارزان قیمت و
بد شکل را بر جای گذاشتید ، در واقع شما
بهترین ها را برای خود خواستید و این در
حالی است که آنچه شما در واقع میخواستید
آب بود و نه فنجان و این امر منبع تمام
مشکلات و استرس شماست استاد ادامه داد ،
زندگی نیز همانند آب است و شغل ، پول و
موقعیت اجتماعی فنجان های این مثال هستند
، آنها درحقیقت ابزار زندگی هستند و
چگونگی کیفیت زندگی را تغییر نمیدهند
،
اگر وقتمان را صرف انتخاب فنجان کنیم ،
زمانی برای لذت بردن از آب نخواهیم داشت
تا وقتیکه قلب شما نخواهد ، مسلماً مغزتان
یکدیگر هم کلاس بودند ، دور هم جمع شدند
تا نزد استاد پیشین خود رفته و پای
صحبتهای او بنشینند . اواز دیدن
شاگردان خود ابراز خوشحالی زیادی کرد .
بزودی صحبتهای آنان به مباحث استرس در
محیطهای کار و زندگی کشانده شد . مدرس فقط
لبخندی به آنان زد و به سمت آبدار خانه رفت
و شروع به چیدن فنجانهای مختلف بر روی
پیشخوان شد از فنجان پلاستیکی تا چینی
گرفته و ارزان قیمت تا گرانبها و لوکس
استادبه سر جلسه برگشت و به
شاگردان سابقش پیشنهاد کرد که هر یک
به
آبدارخانه رفته و با فنجانی آب برگردند .
او به آنان گفت : " همانطوری که انتظار
داشتم ، همگی لیوانهای گرانبها را
برداشتید و تمام فنجانهای ارزان قیمت و
بد شکل را بر جای گذاشتید ، در واقع شما
بهترین ها را برای خود خواستید و این در
حالی است که آنچه شما در واقع میخواستید
آب بود و نه فنجان و این امر منبع تمام
مشکلات و استرس شماست استاد ادامه داد ،
زندگی نیز همانند آب است و شغل ، پول و
موقعیت اجتماعی فنجان های این مثال هستند
، آنها درحقیقت ابزار زندگی هستند و
چگونگی کیفیت زندگی را تغییر نمیدهند
،
اگر وقتمان را صرف انتخاب فنجان کنیم ،
زمانی برای لذت بردن از آب نخواهیم داشت
تا وقتیکه قلب شما نخواهد ، مسلماً مغزتان
هرگز به چیزی عقیده پیدا نمی کند
تاریخ : چهارشنبه 89/2/1 | 2:11 عصر | نویسنده : پویه همدم | نظرات ()