چند وقته حس شاعریم دوباره گل کرده این چندتا شعر مال خودمه اگه نظری دارید بذارید که یا کاملا بی خیال شم و یا اینکه دلگرم برای ادامه..........
با پای برهنه می آید عشق
بی اذن و اجازه می آید عشق
قلب را ببین چه خوب می لرزد
با آتش و لرزه می آید عشق
تاریخ : شنبه 91/9/18 | 11:23 صبح | نویسنده : پویه همدم | نظرات ()
ما با بیابان نسبتی دیرینه داریم
آبی تر از آب و دلی بی کینه داریم
با یا کریمان پشت ایوان دوست هستیم
خورشید و ماه عاشقی آیینه داریم
اینجا زمین امن وزمان امن است آری
ریحان ها بالغ شدند و کوته چینه داریم
اینجا عطش غرق سراب خاک می شد
وقتی که اشکی بر دلی غمدیده داریم
اینجا زمین با آسمان پیوند دارد
چون یک همیشه منتظر آدینه داریم
تاریخ : شنبه 91/9/18 | 11:19 صبح | نویسنده : پویه همدم | نظرات ()
برای آمدنم بهانه می خواهم
سرود عشق تو خواندن ترانه می خواهم
برای سبز شدن درخت امید
کمی هوا و آب و جوانه می خواهم
اگر تمام شود روز روشن و شبی بدمد
تو را بهانه هستی شبانه می خواهم
تاریخ : شنبه 91/9/18 | 11:16 صبح | نویسنده : پویه همدم | نظرات ()
جایزه پیدا کردن قاتل !!!! ...
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!
شاد بودن تنها انتقامیاست که میتوان از زندگی گرفت
ارنستو چهگوارا
تاریخ : شنبه 91/9/18 | 11:6 صبح | نویسنده : پویه همدم | نظرات ()
بعد از مدتها سلام یادتونه اسم یه روستای رو برای گردشگری معرفی کرده بودم ولی نتونستم عکساشو بذارم ولی شعری رو که خودم در موردش گفتم رو می ذارم توصیفی تقریبی از اونجاست پاییزشم که معرکه است اینم قلعه بالا:
عجب کوه بلندی داره قلعه
جوون شوخ و شنگی داره قلعه
تموم سالمندان پر انرژی
عجب آبغوره هایی داره قلعه
همه ی خانه ها کاه و سفالند
ببین بافت و صفایی داره قلعه
بیا و قلعه را از کوه نگاه کن
بهشتی در کویری داره قلعه
تموم کوچه باغا سایه دارن
چه زرد آلوی خوبی داره قلعه
همه انگوراشون شیره میدن
زمستون و بهاری داره قلعه
به روی کوهاشون کبکا می خونن
چه آهوی خماری داره قلعه
از اون وقتی که قلعه طرح داره
بیا جشنواره هایی داره قلعه
میون جشنواره خوب نگاه کن
ببین توریست هایی داره قلعه
تموم روز تا شب را بگردی
که جاهای قشنگی داره قلعه
بیا با مردمان بنشین صفا کن
که شیرین قند و پندی داره قلعه
بنازم مردمان با صفایش
که شیرین لهجه هایی داره قلعه
میون چاله و پای چنارش
عجب آ ب روانی داره قلعه
مزرا و دره و تنگه کنارش
همون آ ب بزایی داره قلعه
اگر خواهیی که کیفش را ببینی
چه گولاچ و کماچی داره قلعه
از اینها بگذریم قلعه همین نیست
عروسی و عزایی داره قلعه
زبانزد در تمیزی و نظافت
عجب کیونوهایی داره قلعه
از این جا هر چی که گفتم شنیدی
بیا اوسانه هایی داره قلعه
اگر چه شعر من کمبود داره
ولی شاعره هایی داره قلعه
میون شعرهایم جا نمیشن
چه طومار درازی داره قلعه
تاریخ : شنبه 91/9/18 | 11:3 صبح | نویسنده : پویه همدم | نظرات ()