با پونه و اقاقی ونسترن غریبه ایم
با سروهای بلند سترون غریبه ایم
اینجا کویر را نشانی از بهار نیست
با هرچه سبزه و یاسمن غریبه ایم
آفتاب در پشت چشمانمان خانه کرده است
از سایه ها گریزان و با هر چمن غریبه ایم
شب سر به زانوی ستاره می نهیم و بس
با دود تمدن و برج و آهن غریبه ایم
خاک را توتیای چشم خویش می کنیم در کویر
با سرمه و بزک وآرایش خفن غریبه ایم
اینجا غروب رنگ شفق دارد و ما هنوز
با هم یکی می شویم و با من غریبه ایم
عشق را در نگاه همسایه می توان شنید
با سمعک و لنزهای هر تومن غریبه ایم
صبر و صفا زبانزد است در سفره مان هر زمان
با نان خشک ساخته ایم و با لبن غریبه ایم
در صبح زود به نسیم سلام می دهیم به مهر
با سستی و تنبلی کجا هرگز و حتما غریبه ایم
با پسته و قنات و کبوتر چاهی آشنا
با هرچه غم و غصه باشد و محن غریبه ایم
تنها حضور تمدن در این دهات تیلر است
با بنز و واحد و پیک و ترن غریبه ایم